هر که سودای تو دارد چه غم از ترک جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش
آن پی مِهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش
وان سر وصل تو دارد کندارد غم جانش
هر که از یار تحمّل نکند یار مگویش
وانکه در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش
به جفایی و قفایی نرود عاشق زاری
مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش
گفتم از ورطۀ عشقت به صبوری به درآیم
باز می بینم و دریا نه پدید است کرانش
عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد
بوستانی است که هرگز نزند باد خزانش
گر فلاطون به حکیمی مرض عشق
عاقبت پرده بر افتد ز سَرِ راز نهانش
نرسد نالۀ سعدی به کسی در همه عالم
که نه تصدیق کند از سر دردی است فغانش
سعدی
کلمات کلیدی : بنام حضرت دوست ، سودا ، وصل ، یار ، عشق ، سعدی ، شعر مذهبی ، ناله ، عهد